سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پیامک می دهم مدرسه و می گویم برایم گرفتاری ای پیش آمده و دیگر نمی توانم در خدمتشان باشم، چند روز بعد مشاور عزیز پیش دانشگاهی ام جواب می دهد:"چه گرفتاری ای؟ چی شده؟" آخ که چه قدر حالم خوب می شود.
حالم خوب می شود چون کلاس رفع اشکال ریاضی و خالی ماندن ساعت و این حرف ها اهمیت نداشت، این #من بودم که قبل از هر چیز برایش اهمیت داشتم دوباره پیام می دهد "خدا نکنه گرفتاری ای داشته باشی" می خندم.
آن روز آخر توی مدرسه بس که خودم را پشت کتاب ها و کار ها پنهان کرده بودم و حرف نمی زدم و بالا و پایین نمی پریدم، نگرانم شده بود. ناراحت می شوم که دوباره نگرانش کرده ام. برای همین بلافاصله جواب می دهم:"ساعت کلاسم جا به جا شده، چیزی نیست..." خوشحال می شود، می گوید "همیشه شاد باش" با ترس و لرزی که از یک جایی به بعد گریبانگیرم شده می نویسم:" دوستون دارم" حقیقتش این است از یک جایی به بعد موجودی درونم سر برآورده که مانع به زبان آوردن و نوشتن این دو کلمه می شود و من هر روز با او می جنگم.
بعد در جواب سوال هراس انگیز و همیشگی "اگر معلم نشوم چه می شود؟" به خودم جواب می دهم "خب معلم نمی شوم!" مثل خیلی های دیگر که #معلم نشدند، مثل خیلی های دیگر که به #آرزوهای_کوچکشان نرسیدند. آرام می خندم و سراغ تکلیف نگارشم می روم، مشاور قدیمی ام جواب می دهد "ما بیشتر"  خوشحالم که فارغ از همه کارها و بحث ها  هنوز #شاگرد کوچک اویم...

راستی #ای_عشق ستاد انتخاباتت کو؟

 

پ.ن: گمانم بهشت یک جایی باشد شبیه جلوی در روابط عمومی راهنمایی صبح روزی که منتظرت نشسته ام....


+ تاریخ چهارشنبه 94/12/5ساعت 10:0 عصر نویسنده polly | نظر